گنجور

 
اهلی شیرازی

خوشباس که روزی گل امید برآید

روشن شود این ظلمت و خورشید برآید

بی نور نماند شب تاریک کس آخر

گر مه نبود صبر که ناهید برآید

دولت ز در میکده جو زانکه بجامی

درویش بصد حشمت جمشید برآید

گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر

سرمست گلی باش که جاوید برآید

از غیر مجو فیض محبت که محال است

وین میوه محال است که از بید برآید

یاران سخن راست همین است که گفتم

در باغ جهان هرچه بکارید برآید

نومید مشو اهلی از ایام که آخر

مقصود شود حاصل و امید برآید

 
 
 
اسیر شهرستانی

هر دل که ز بیداد تو نومید برآید

چون ذره نظرکرده خورشید برآید

شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت

حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید

هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است

[...]

حزین لاهیجی

از مزرع آمال چه امّید برآید

نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید

نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری

بی برگ گیاهم به چه امّید برآید

بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه