گنجور

 
اهلی شیرازی

تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد

نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد

چه همت است ز جانبخشی فلک بر من

که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد

ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم

بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد

ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم

که خار باد بهاری در استخوانم کرد

اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی

خوشم که بر در او خاک آستانم کرد