تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد
نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد
چه همت است ز جانبخشی فلک بر من
که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد
ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم
بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد
ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم
که خار باد بهاری در استخوانم کرد
اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی
خوشم که بر در او خاک آستانم کرد