اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

ز عاشقان همه قصد جراحت است او را

ازین جراحت ما تا چه حاجت است او را

به خنده نمکین خون کند دل ریشم

شکر‌لبی که کمال ملاحت است او را

به صبح طلعت او دل کجا رسد به صفا

اگر چه کل همه حسن و صباحت است او را

به گرد عاشق بیهوده گرد او نرسد

خضر که این همه سیر و سیاحت است او را

شکرلبا، سوی عاشق چو بگذری خندان

نمک مریز که دل پر جراحت است او را

قباحت است که خندد بر تو غنچه ولی

دهن‌دریده چه فکر از قباحت است او را

اگر چه بلبل مست است اهلی از وصفت

خموش شد که نه جای فصاحت است او را