گنجور

 
اهلی شیرازی

ناخورده می ز نرگس او دل خمار یافت

تا چیده یک گل از مژه صد زخم خار یافت

میکرد شمع از آتش دل بی قرار سعی

بعد از هزار سعی بکشتن قرار یافت

آنرا چو من رواست که گشت چمن کند

کز خار و گل مشام دلش بوی یار یافت

من ذره حقیرم و آن آفتاب حسن

هرجا نظر فکند چو من صدهزار یافت

چندان ز مهر او بفلک رفت دود دل

کایینه جمال بآخر غبار یافت

با انس آن غزال کنار از جهان گرفت

مجنون که آرزوی دل اندر کنار یافت

سرچشمه حیات اگر شد نصیب خضر

اهلی نمی هم از مژه اشگبار یافت