گنجور

 
اهلی شیرازی

مستی که ذوق رندی و بیچارگی نیافت

مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت

آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری

کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت

راه عدم گرفت دلم کز مقام غم

آزادگی جز از ره آوارگی نیافت

ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت

خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت

اهلی که جان فدای سر دوستان کند

کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت