گنجور

 
اهلی شیرازی

ز گریه دل پر و لب همچو غنچه خندان است

چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است

بجز شکستگی عشق تندرستی نیست

بیا که تجربه کردیم و درد درمان است

بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست

دو عالم است پریشان گر او پریشان است

ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق

خوشا سری که بفکر تو در گریبان است

نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند

فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است

گذشت از سر عالم چو ناله اهلی

هنوز دوست غبار غمش بدامان است

 
 
 
امیر معزی

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

[...]

قوامی رازی

مدبری ملکی بر جهان جهانبان است

که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است

احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد

که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است

مقدری که خداوندی کرسی و عرش است

[...]

خاقانی

چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

[...]

سعدی

هزار سختی اگر بر من آید آسان است

که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گل است و ریحان است

اگر تو جور کنی جور نیست، تربیتست

[...]

همام تبریزی

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است

هلاک عاشق مسکین فراق جانان است

نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود

به جان دوست که هجران هزار چندان است

ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه