گنجور

 
اهلی شیرازی

ز گریه دل پر و لب همچو غنچه خندان است

چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است

بجز شکستگی عشق تندرستی نیست

بیا که تجربه کردیم و درد درمان است

بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست

دو عالم است پریشان گر او پریشان است

ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق

خوشا سری که بفکر تو در گریبان است

نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند

فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است

گذشت از سر عالم چو ناله اهلی

هنوز دوست غبار غمش بدامان است