گنجور

 
اهلی شیرازی

کسی کش بوی آن گل در دماغ است

ز گلزار بهشت او را فراغ است

مگر آن گل به بستان شد که لاله

ز شرم عارضش در کنج باغ است

چرا روشن نباشد بزم مستان

که شمع روی یار اینجا چراغ است

ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟

که غرق خون دگر منقار زاغ است

به کشتن هم مگو رستم ز داغش

هنوزم در کفن صد گونه داغ است

گل مقصود چون در جان اهلی است

چه سرگردان صبا در باغ و راغ است