گنجور

 
اهلی شیرازی

در کوره غم تا نخورم سوزش و تابی

بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی

رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه

ویرانه تر از سینه من نیست خرابی

مست تو دل سوخته ماست که هرگز

نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی

خون من نومید نریزی که گناه است

وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی

اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار

اینست که کس برنگرفت از تو حسابی