گنجور

 
اهلی شیرازی

از نرگس توام نظری ای پسر بس است

چشمی به من فکن که مرا یک نظر بس است

گر آب خضر نیست جگر تشنه تو را

پیکان آبدار تواش در جگر بس است

ای آنکه محرمی بر آن شوخ سعی کن

چندانکه نام من ببری اینقدر بس است

دستم نمی رسد که به بر گیرمت ولی

دست خیال تو مرا در کمر بس است

کی وصل گل به مرغ گرفتار می رسد

بویی که میرسد ز نسیم سحر بس است

باشد که ناله یی بکند در دل تو کار

از صد هزار ناله یکی کارگر بس است

گر خاک رهگذار تو اهلی نشد زبخت

اورا به چشم گردی از آن رهگذر بس است