گنجور

 
اهلی شیرازی

هر که در عشق بتان بی درد زیست

در ره دنیا و دین نامرد زیست

هر که واقف از خزان عمر گشت

با سرشک سرخ و روی زرد زیست

کی به کس مجنون شود فردا انیس

او که امروز از دو عالم فرد زیست

چون نسوزد دل؟ چو شمع از آه گرم

کی درین آتش توان دلسرد زیست

ای خوشا وقت سبکروحی که او

چون نسیم صبح عالمگرد زیست

ساقیا می ده که بی جام شراب

کم کسی زین خاکدان بی گرد زیست

از غم اهلی مخور غم ای پری

زانکه او تا زیست غم پرورد زیست