گنجور

 
اهلی شیرازی

ای اشک جگر سوز که در چشم پر آیی

بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی

یارب که کف پای تو بر دیده که مالد

شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی

دریاب کزین همنفسان زود برنجی

و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی

پروای که داری تو که با حشمت شاهی

سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی

بیداری اهلی بامیدی است که یکشب

بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی