گنجور

 
اهلی شیرازی

چند سازم که شوم خاک و تو بر من گذری

سوختم تا بمن سوخته خرمن گذری

دست افتاده نخواهی که بدامن رسدت

نیست از شوخی اگر برزده دامن گذری

چون خیال تو کنم خون دل از دیده چکد

که بصد نشتر مژگان بدل من گذری

پای بوست چه بود آرزوی مردم چشم

چشم داریم که بر دیده روشن گذری

تا نسوزی همه تن شمع صفت اهلی را

از سر او عجبست ارتو بکشتن گذری