نیست از همت خود با دو جهانم کاری
همتی دارم اگر هیچ ندارم باری
قیمت عمر ندانست و نداند هرگز
هرکرا نیست بیوسف صفتی بازاری
نیست غم گر دلم از شوق تو بسیار نماند
پیش رندان تو هم جان نبود بسیاری
مشکل عشق تو از مدرسه نگشود مرا
مگرم از در میخانه گشاید کاری
تو که در میکده با پیر مغانی اهلی
کعبه بگذار چه حاصل ز در و دیواری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان احساسات عمیق عاشقانه و ناامیدی شاعر میپردازد. شاعر از بیفایده بودن تلاشهایش در دنیا سخن میگوید و بر این باور است که حتی اگر همتی داشته باشد، هیچ چیز دیگری در دست نخواهد داشت. او عمر را بیقیمت میداند و بر این نکته تأکید میکند که عشق واقعی و معنوی نمیتواند از طریق تعلیم و تربیت مدرسه حاصل شود، بلکه نیاز به تجربهای عمیق و شخصی دارد. در نهایت، شاعر اشاره میکند که حتی در میخانه و در مجاورت پیران با تجربه، جایگاهی بالاتر از دیوارها و اشکال مادی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: من با تلاش و ارادهام در کنار تمام دنیا کاری ندارم، ولی اگر هیچ چیز دیگری ندارم، لااقل همت و ارادهای دارم.
هوش مصنوعی: هر کسی که ارزش عمر را نمیداند و نمیداند، هرگز نمیتواند به ارزش واقعی خود پی ببرد. افرادی که مانند یوسف نیستند و ویژگیهای خاصی ندارند، تنها در بازار به دنبال سود و منفعت میگردند.
هوش مصنوعی: اگر دل من از شوق تو پر باشد و غم نداشته باشد، در مقابل رندان و انسانهای عاقل، جان من هم ارزش زیادی ندارد.
هوش مصنوعی: عشق تو به قدری پیچیده و دشوار است که هیچ درسی نتوانسته آن را برای من روشن کند. فقط امیدوارم که جایی در میخانه، درب به روی من باز شود و بتوانم به عمق این عشق دست پیدا کنم.
هوش مصنوعی: تو که در میکده با پیران خوشنشین در حال خوشگذرانی هستی، چرا خود را در محدودیتهای کعبه و دیوارها محبوس میکنی؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
[...]
هر کجا تازه بخندید گل رخساری
بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست
که جزین کار ندانم من ومشکل کاری
بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی
[...]
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
[...]
ای نسیم سحری هیچ سر آن داری
کز برای دل من روی به جانان آری
پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم
باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری
ور مجالی بودت گو که فلان میگوید
[...]
آخر ای دوست به من به من باز نظر کن باری
چه شود گر شود آسوده ز یاری یاری
گاه گاهی چه شود گر به سرم برگذری
تا مرا هم به خیالت شود استظهاری
ترکِ طوفِ چمن باغِ وفا نتوان کرد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.