گنجور

 
اهلی شیرازی

عالمی را تو به شوخی دل و جان سوخته‌ای

ای پسر این همه شوخی ز که آموخته‌ای

با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ

که چو گل چهره به صد رنگ بر افروخته‌ای

چشم من چون نگرد بی‌تو جمال دگران

که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته‌ای

همه آفاق خریدار تو زانند که تو

یوسف خود به زر ناسره بفروخته‌ای

عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست

تو چو سوسن به زبان عاشق دل‌سوخته‌ای

اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود

با چنین خرمن غم‌ها که تو اندوخته‌ای