گنجور

 
اهلی شیرازی

چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی

که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی

بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم

که سفال دردی او شکند سفال هستی

ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست

که بلند همتان را نبود هوای پستی

چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی

نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی

ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می

همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی