گنجور

 
اهلی شیرازی

عالم چو آفتاب پر از نور کرده‌ای

ما را چو سایه از بر خود دور کرده‌ای

ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش

ما را به زهر چشم چه مخمور کرده‌ای

یک ذره نیست در دلت ای آفتاب مهر

خود را به مهر بهر چه مشهور کرده‌ای

آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل

ما را به سنگ تفرقه مهجور کرده‌ای

بازآ که دست هجر ز بنیاد می‌کند

جان خراب را که تو معمور کرده‌ای

مردم ز رشک آینه از وی چه دیده‌ای

کآن را همیشه مونس و منظور کرده‌ای

اهلی به خواجگی ز ره بندگی رسید

آزاد خویش را به چه دستور کرده‌ای؟