گنجور

 
اهلی شیرازی

بیا ای عشق جان‌سوز آتشم در جان محزون زن

بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن

خیالت می‌رسد در دل کجا جان در میان گنجد

بگو سلطان رسید اینک تو ز آنجا خیمه بیرون زن

تنور سینه می‌جوشد گر از طوفان حذر داری

بیا بر آتشم آبی از آن لب‌های میگون زن

ترا صوفی ز دیر ما صدای حلقه در بس

وگر در حلقه می‌آیی صلا بر گنج قارون زن

بیفکن استخوان پیش هما وز وی مجو همت

بیا و قرعه همت بر این روی همایون زن

درآ ساقی و باقی کن حدیث دجله و جیحون

قدم بر دیده ما نه قلم بر حرف جیحون زن

اسیر لشکر غم تا به کی اهلی بدین روزی

ز تیغ آه خود یک شب بر این لشکر شبیخون زن