بیا ای عشق جانسوز آتشم در جان محزون زن
بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن
خیالت میرسد در دل کجا جان در میان گنجد
بگو سلطان رسید اینک تو ز آنجا خیمه بیرون زن
تنور سینه میجوشد گر از طوفان حذر داری
بیا بر آتشم آبی از آن لبهای میگون زن
ترا صوفی ز دیر ما صدای حلقه در بس
وگر در حلقه میآیی صلا بر گنج قارون زن
بیفکن استخوان پیش هما وز وی مجو همت
بیا و قرعه همت بر این روی همایون زن
درآ ساقی و باقی کن حدیث دجله و جیحون
قدم بر دیده ما نه قلم بر حرف جیحون زن
اسیر لشکر غم تا به کی اهلی بدین روزی
ز تیغ آه خود یک شب بر این لشکر شبیخون زن