گنجور

 
اهلی شیرازی

آنکه شب روز طرب کرد ز روی چو مهم

گر بتابد رخ خود وای بروز سیهم

آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم

چکنم گر نکند از کرم خود نگهم

زان ز نخدان من مسکین چو بچاه افتادم

دوست گر دست نگیرد که برآرد ز چهم

گرچه ره داد بخویشم مرو ایدل گستاخ

که غیورست و ز غیرت بدهد باز رهم

من چو زلف تو پریشان نه ز خویشم شب و روز

که پریشان تو کنی روز و شب و سال و مهم

دم نیارم زدن از خرمن طاعت ترسم

که کند خاک سیه آتش برق گنهم

چون گدای در آن شاه بتانم اهلی

نا امید از در بخشش نکند میل شهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode