آنکه شب روز طرب کرد ز روی چو مهم
گر بتابد رخ خود وای بروز سیهم
آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم
چکنم گر نکند از کرم خود نگهم
زان ز نخدان من مسکین چو بچاه افتادم
دوست گر دست نگیرد که برآرد ز چهم
گرچه ره داد بخویشم مرو ایدل گستاخ
که غیورست و ز غیرت بدهد باز رهم
من چو زلف تو پریشان نه ز خویشم شب و روز
که پریشان تو کنی روز و شب و سال و مهم
دم نیارم زدن از خرمن طاعت ترسم
که کند خاک سیه آتش برق گنهم
چون گدای در آن شاه بتانم اهلی
نا امید از در بخشش نکند میل شهم