گنجور

 
اهلی شیرازی

در چاره مرهم بدل پاره بماندم

از چاره گری بود که بیچاره بماندم

هر بار امید نظری داشتم این بار

نومید ز دیدار تو یکباره بماندم

جان رخت سفر بست و تو از دیده برفتی

من پشت بدیوار ز نظاره بماندم

آواره شدم از سر کویت من مجنون

کس یاد نکرد از من و آواره بماندم

اهلی همه کس شاد شد از خوان وصالش

محروم من از بخت ستمکاره بماندم