گنجور

 
اهلی شیرازی

تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم

من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم

ز نار مرا کافر و مومن همه دانند

پنهان چکنم عاشق معشوق پرستم

در کوی تو آنم که چو گرد از سر عالم

برخاستم و بر سر راه تو نشستم

چون خویش پرستی بتر از باده پرستی است

المنه لله که بت خویش شکستم

تا در سر زلفش نزدم دست چو اهلی

سررشته مقصود نیفتاد بدستم