تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم
من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم
ز نار مرا کافر و مومن همه دانند
پنهان چکنم عاشق معشوق پرستم
در کوی تو آنم که چو گرد از سر عالم
برخاستم و بر سر راه تو نشستم
چون خویش پرستی بتر از باده پرستی است
المنه لله که بت خویش شکستم
تا در سر زلفش نزدم دست چو اهلی
سررشته مقصود نیفتاد بدستم