گنجور

 
اهلی شیرازی

چو سوختم از عشق و شستم از جان دست

هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست

به خاک پای تو ساقی که مردم از حسرت

ترحمی، که تو داری به آب حیوان دست

بده به تشنه لبان جرعه یی که ساغر بخت

چنانکه آمدازین دست می رود زان دست

چو گل ز خون دلم دامنت نشان دارد

در آستین چه کنی همچو غنچه پنهان دست

ز جیب چاک بدیوانگی چه عیب بود

مرا که عشق نمی دارد از گریبان دست

تو یوسفی چه عجب گر زدیدنت چون گل

بخون خویش بود غرقه صدهزاران دست

بیاد قبله ابروی آن صنم اهلی

گشاده اند به حق کافر و مسلمان دست