گنجور

 
اهلی شیرازی

شاه نجف که گوهر بحر عنایتست

چون بحر بیکران کرمش بی نهایتست

با هر نبی که بود بمعنی رفیق بود

سر نهان که میشنوی این حکایتست

بر دوش آفتاب رسالت نهاده پای

بنگر که پایه شرفش تا چه غایتست

او را رسد که پایه قدرش کند بلند

کش آفتاب سایه نشین زیر رایتست

مهر نگین مومن و ترساست مهر شاه

در سنگ خاره مهر علی را سرایتست

با شهسوار عرش بمعراج سر حق

آنکس که همعنان شده شاه ولایتست

خورشید در شرف به علوش کجا رسد

کو در نهاین شرف این در بدایتست

شاهان رعیت از ره قدرند و شاه اوست

شاهی که با رعیت خود در رعایتست

پیش غراش قصه رستم فسانه ایست

شهنامه از حکایت او یک روایتست

فرموده است شاه رسل آنکه در کلام

شرح نبوتش بتفاصیل آیتست

من شهر علم و شاه ولایت در منست

دریاب آنکه شهر قزین ولایتست

در سر این سخن دل نادان کجا رسد

کاین در گشاده بر دل صاحب درایتست

شاها نهان و فاش تویی شد سخن صریح

وصف ترا چه حاجت رمز و کنایتست

هرکس که باخت بهر تو جان مژده اش رسید

کآسوده شو که جنت جاوید جایتست

شیطان صفت کسی که نیارد سجود تو

در طوق لعنت ابدی زین جنایتست

جان مخالفت که کرامند زیست نیست

در زیر بار تن چو خر بی کرایتست

شیر حقی کیت نظر افتد به شیر چرخ

اورا نگاهی از سگ کویت کفایتست

خورشید با وجود تو عکسی در آینه است

هیچش وجود نیست که محض ارایتست

شاها سگ توام چه شکایت کنم ز چرخ

با شکر نعمت تو چه جای شکایتست

اهلی شکسته گر ز فلک شد چه غم بود

کو را ز مومیایی لطفت حمایتست

هرگز نبود از فلکش چشم التفات

اورا ز التفات تو چشم عنایتست

باشد که روز حشر شود رهنمای ما

نور محبتت که چراغ هدایتست