گنجور

 
اهلی شیرازی

آدمی مجموعه علم و حقیقت پروری است

صورت زیبای او دیباچه صورتگری است

حشمت خیل ملک با قدر آدم هیچ نیست

شوکت شاهنشهی بیش از علو لشکری است

با وجود بحر کشتی تخته اش بر سر زند

با کمال عرش اعظم خاکیان را مهتری است

قبله ملک و ملک آدم بحسن سیرت است

آفتاب آیینه دلها ز نیکو اختری است

آدمی شو از تواضع خاک شو زیرا که دیو

گردنش در طوق لعنت از غرور سروری است

پیش از آن کآتش شود ریحان خلیل آگاه بود

کآتش نمرود از چوب بتان ازری است

چشم آخر بین ز گلبن خار می بیند نه گل

عین خارست آنرخی کامروز گلبرگ طری است

عاقبت پیریست آنکو همچو نیلوفر در آب

در رخش نارسته پیدا جعد زلف عنبری است

پر ز مغروری مخند از گریه آخر بترس

قهر شاهین در قفای قهقه کبک دری است

بسکه گردون بیخت خاک ما و گو هر بار کرد

ما کنون با خاک میبازیم و گردون گوهری است

لب ببند از فیض این بستان که هر کو چون انار

قطره یی خورد آب او صد قطره خون دل گریست

روح پرور همچو عیسی تن نمی پرور چو خر

کآدمی جان است و جان را فربهی در لاغری است

حسن معنی جوی گو آرایش صورت مباش

بی تکلف حسن را در حسن، دیگر زیوری است

عقل میخندد بر آنکس کو غم دنیا خورد

دیده میگرید بر آنروییکه زرد از بیزریست

بنده حلق است دنیا دار و گوید خواجه ام

عاشق خربندگی جاهل ز نام مهتری است

دب لا گر صبر داری همچو نوح اندوه نیست

کشتی بیطاقتان سرگشته از بیلنگری است

قصر سلطان را حصار از سنگ و از آهن بود

خانه صاحب توکل در حصار بی دری است

از تکلف در گذر تا نفس شوخی کم کند

سر برون از غرفه شاهد را ز زیبا معجزی است

نفس فاسق توبه از عصیان ز بی برگی کند

مهستی مستوریش از غایت بی چادری است

دامن از گرد جهان عارف فشاند آزاد شد

گر ترا تر دامنی آلوده دارد از تری است

هرکه پاس ملک دارد ره کجا گردد خراب

هر خرابی کآیدش سلطان ز ویران کشوری است

گر صدایی خیزد از ذرات عالم ذکر اوست

سفله پندارد که چنگ زهره در خنیاگری است

یوسف جان با خریداران خود یکسان زند

در چنین بازار اگر عیبی بود از مشتری است

معرفت مقصود حق آمد ز هر علمی که هست

علم یکحرفست و دیگرها عبارت گستری است

عارف انسانست و باقی گاو و خر در شکل خلق

کز برای نظم دهر ار هفت تار زرگری است

نقش هر صورت که آموزی بغیر از علم دین

جمله رنگ آمیزی و افسانه و افسونگری است

علم علم دین بود در هر دو عالم کز شرف

عقلش آنجا رهنمای و روحش اینجا رهبری است

بینش صد سال کاهن یک نگاه کامل است

چشم صاحبدل رصدگاه سپهر چنبری است

چشم سر را حکمت یونانیان روشن کند

چشم سر را روشنی از حکمت پیغمبری است

قوت بازوی حکمت پیش ما معجز ماجراست

با ید بیضا که او سرپنجه زور آوری است

در میان ما و حق دات نبی دانی که چیست

روغن قندیل کش با آب و آتش همسری است

بی چراغ نور احمد کس نیابد راز حق

ورنه روی از حق نتابد گر جهود خیبری است

در ره شرع نبی کز مو بود باریک تر

کی فتد اورا که از دست ولایت یاوری است

فارغ از دوزخ بود صافی دل پاکیزه دین

شد خلاص از داغ آتش هر زری کو جعفری است

هرکه رو در خدمت حق کرد و دست از کار شست

در ادای خدمتش ترک ادب از خاوری است

ناله از گردون به نیک و بد مکن کش نیک و بد

فاعل مختار داند چرخ از تهمت بری است

ما همه حیران مهر و مه ز منظرهای چرخ

مهر و مه حیران ما هم زانکه غوغا این سری است

چهره مقصود از ظلمات عالم کس ندید

رو بفقر آور که فقر آیینه اسکندری است

حرف درویشان چو نشنیدی ز حق چون دم زنی

پیش دانا بیشتر خاموشی گنگ از کری است

هرکه آزار دلی جوید به هر صورت که هست

گرچه باشد تیغ صاحب گوهر از بد گوهری است

نقش مدبر گرچه مقبل زاده باشد عاقبت

موکشان بخت سیاهش در بلای ابتری است

ظالم از روسرخی امروز فردا زرد روست

خجلت بدمست در روز خمار داوری است

بهر یوسف صد هزاران پیرهن شد پاره لیک

تا قیامت بر زلیخا جرم پیراهن دری است

با سبکروحان قرین شو کز گرانجانان زهم

بر دل مردم گران آید گر از حور و پری است

گر بصورت ناکسی پیش است در معنی پس است

موی بر فرق سر و کیوان فراز مشتری است

گفتگو بسیار شد اهلی سخن کوتاه کن

زانکه پر گفتن بر دانا نه از دانشوری است

فکر بکر من که زیر پرده لفظ است غرق

زیر هر حرفی که بینی شاهدی در دلبری است

با وجود این کمال خود نمیدانم که شعر

با کمال فضل، نقصان کمال انوری است

یارب از لطف خود و نور محمد آن همای

کش ظهور از کعبه بد اکنون ز نام عسگری است

کز کرم در کار مسکینان نگاهی کن ز لطف

کار ما مسکینی و شان تو مسکین پروری است