گنجور

 
اهلی شیرازی

دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است

یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است

هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است

در شهر بجز ناله و فریاد نماندست

مرغان چمن سینه کبابند که در دشت

تخمی بجز از دانه صیاد نماندست

شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع

کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست

تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک

برگی بجز از خنجر فولاد نماندست

دل در غم نان بسته چنانند که مادر

فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است

تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین

کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است

خون از مژه مردم دلخسته روانست

حاجت بسر نشتر فصاد نماندست

عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت

جایی که رضایت کش معتاد نماندست

در قحط قناعت چکند دل که حریص است

کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست

گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز

کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست

اندیشه طاعت نبود اهل ورع را

سجاده نشین را سر اوراد نماندست

سیرند مریدان طریقت ز ریاضت

زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست

از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم

در صومعه جز مردم شیاد نماندست

شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق

یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست

کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف

مردی که بدو دست توان داد نماندست

غیر از هنر ظلم که در حد کمال است

در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست

از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست

القصه مگویی که شداد نماندست

داد از که زنم چون همه بیداد گرانند

مارا هم ازین جور سر داد نماندست

بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست

دین پدر و ملت اجداد نماندست

هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت

بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست

مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک

بر گردن کس منت جلاد نماندست

از خانه خرابی همه همخانه جغدیم

فریاد که یک خانه آباد نماندست

از بهر در و چوب همه خانه بکندند

جایی که خود از پای در افتاد نماندست

ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد

کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست

از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید

بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست

نفرین مماناد بلند از همه سوییست

در لفظ کسی حرف بماناد نماندست

اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد

فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست

دل بر کرم آل علی بند که امید

جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست

یارب بحق آل علی کز کرم و لطف

فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست