گنجور

 
ادیب الممالک

من که در دانش و هنر طاقم

شمع ایوان و شمس آفاقم

دختر قاضی نیشابورم

ماه پرویز و شاه شاپورم

رشک شیرین و جفت پرویزم

از لب اندر سخن شکر ریزم

بی بی آغاست نام فرخ من

شهد گیرد شکر ز پاسخ من

هست اشرف برادرم قاضی

که از اویند شاهدان راضی

زده در زرگران و فوشنجان

استکان و پیاله و فنجان

بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف

میجهد از زمین خانه بسقف

زن قاضی است خانم اشرف

صاحب اعتبار و مجد و شرف

عیبش این بس که در بلندی و پست

ریش قاضی ندارد اندر دست

قاضی از وصل زن ملول و ستوه

دل زن هم ز شو پر از اندوه

هر دو ناگفته و نسنجیده

از حریف شبانه رنجیده

مصلحی نیست کژ طریق صلاح

این دو دل را دهد بهم اصلاح

تا بدانند قدر یکدیگر

به برند از نهال مهر ثمر

تا بغلطند بر فراز سریر

تا بسایند استخوان بحریر

تا بیفتند هر دو از حرکت

دور ماند قضای بی برکت

از دل و جان رفیق و دوست شوند

چون دو مغز اندرون پوست شوند

نوشی و قاضیه دو خواهر من

راست گویم دو گنج گوهر من

قاضیه خواهر بزرگ من است

گوسفند است اگر چه گرگ من است

چشمه نوش از لب نوشی

بر دهان بسته قفل خاموشی

دختر خواهرم بود مخصوص

که کند وقف بر عموم و خصوص

تا علی اوسطش شناخت بها

گفت خیرالامور اوسطها

پسر من غلام حیدر خان

شکلائی است تازه اندر خوان

گشته رویش شعار شاه حبش

زده مویش بهند و چین آتش

شوهرم رفته است در تربت

از وطن رو نهاده در غربت

بر کمر زد ز چابکی دامان

تا که نظمیه را دهد سامان

کار نظمیه را نکرده درست

خفته با دختر ریاست پست

ای صبا گر رسی بر آن سر کوی

از زبان من حزین برگوی

کوه سیماب را بتیشه تیز

بیستون کردی ای ملک پرویز

وصل شیرین نصیب خود کردی

عالمی را رقیب خود کردی

اندر آن بزم دلکش عالی

جای فرهاد کوهکن خالی