گنجور

 
ادیب الممالک

شبی در روستا مهمان خود خواند

مرا در خانه پیری طاعن السن

همی گفت ای دریغ از هوش این خلق

که نشناسد مذنب را ز محسن

گرانی زان فتاد اندر ورامین

که کشتش جمله ارزانی است بر سن

چرا باری نسوزانند سن را

مگر نشنیده اند السن بالسن