شبی در روستا مهمان خود خواند
مرا در خانه پیری طاعن السن
همی گفت ای دریغ از هوش این خلق
که نشناسد مذنب را ز محسن
گرانی زان فتاد اندر ورامین
که کشتش جمله ارزانی است بر سن
چرا باری نسوزانند سن را
مگر نشنیده اند السن بالسن