گنجور

 
ادیب الممالک

شنیدم از پی یک لمحه خواب مؤمن را

ثواب طاعت چل ساله آید از یزدان

بر این قیاس وزیر است اولین مؤمن

مسلم است سخن با دلیل و با برهان

که هم وزیر بخواب از نفاق و شر دورست

هم از بلای وی آسوده اند خلق جهان

چو او بخواب رود چشم فتنه در خوابست

زید زمانه تن آسان به مهد امن و امان

چو مزد خفتنش از کردگار این باشد

ثواب مردنش اندرچگونه است و چسان

بلی به مردن این خواجه کردگار بزرگ

سزد ز نو کند ایجاد حور و طرح جنان

هزار باغ بهشت آورد ز لطف پدید

هزار کوثر سازد به هر بهشت روان

هزار طوبی روید کنار هر کوثر

هزار حور کند زیر هر درخت مکان

قبا ز لعل بر از سیم و پیرهن ز حریر

کله ز مشک و رخ از لاله و لب از مرجان

بدست هر یک از آنان هزار جام و برو

صلا زنند که هان بوسه گیر و باده ستان

خدای عزوجل از سحاب همت وجود

برو فرستد باران رحمت و احسان

دهد قباله این باغ دست جبرائیل

نهد مفاتح آن روضه در کف رضوان

که زی وزیر شتابند و می بگویندش

همی ز گفته دادار داور سبحان

که پیکر تو سزوار دوزخ است و سزد

که می بسوزی تا روز حشر با شیطان

توئی که خانه بیداد کرده ای آباد

چنانکه از ستمت باغ داد شد ویران

ز بس چنین و چنان کرده ای به خلق بدی

ترا بباید کردن بسی چنین و چنان

گناه تو ز حیات تو بد کنون که رسید

ز مردن تو جهان را حیات جاویدان

بدوزخت نفرستم که اهل دوزخ را

کفایت است عذاب و شکنجه نیران

چو بندگان من از مردن تو آسودند

بود به چون تو گران جانی این بهشت ارزان

ایا وزیر موافق که زنده ات ثقلیست

به روده ثقلین و به معده ایران

جهانیان سزد ار قدر عافیت دانند

تو بر خلاف جهان قدر مرگ خویش بدان

که هم ز مرگ تهی گردد و بیاساید

سرت ز باد غرور و تنت ز بار گران

ز مردنت ملک الموت در فلک نازد

چنانکه عیسی از احیای زنده در کنعان

من ار لطیفه بگفتم ز روی دانش و فکر

ولیک نکته دیگر همی کنم عنوان

وزیر مؤمن خاصست لیک مسلم نیست

اگر چه عامست اسلام و خاص شد ایمان

بود مسلمان در شرع و آنکه مسلم را

گزند ناید از آزار او و بدست و زبان

بر این قیاس وزیر ارچه مؤمن است ولی

نه مسلم است که اسلام ازو رسیده به جان

کجا ز مسلم دین راست خار در دیده

کجا ز مسلم حق راست نار در شریان

کجا مسلمان گوید گزاف بر داور

کجا مسلمان جوید خلاف با قرآن

کجا مسلمان با مؤمنان کند حیلت

کجا مسلمان بر مسلمان زند بهتان

گر این مسلمان فاجر همی بود بوذر

گر این مسلمان کافر همی بود سلمان

گر این طریق مسلمانی است و این ره دین

سلام باد بر آن دواثیم و سه خوان

چنان ز آل مکرم ذلیل گشته کرام

که خاندان نبی از نژاد بوسفیان

چو تازیان صف ممتازیان همی تازند

به قصد صید گوزنان به جای شیر ژیان

ایا وزیر ستمگر که کردگار بزرگ

دهد سزایت یک بر هزار در دو جهان

ترا بتاری ایمان نه ای بلفظ فرانس

تمام پردگیان تواند بی ایمان

مرا ز پنجه جورت ز بعد پنجه سال

سرا چو خانه گور است و باغ چون زندان

به کنج غم ز جفای تو خون خورم گوئی

که من جنینم و گیتی همی بود زهدان

مرا زرشک بیغوله ای مکان دادی

چنانکه ناصرخسرو بغار در یمگان

عروس بخت ترا منشی قدر کابین

نبشته گاه به کابینه گه به پارلمان

معاشران و رفیقان و دوستانت را

که ایمنند به دهر از طوارق حدثان

درم به کیسه و می در پیاله یار ببر

جهان مسخر و گیتی به کام و حکم روان

مرا ز بعد دو سال انتظار خدمت و کار

به جای رنج نشابور و زحمت سمنان

کنی روانه به ساوجبلاغ و خود باشی

وزیر عدلیه نائب مناب نوشروان

چرا نصیب تو از ملک نوش بی نیشست

چراست بهره من از تو درد بی درمان

ترا چه پایه هنر بنده را چه عیب بود

ترا زیاده کجا باشد و مرا نقصان

بگو دلیل که تا ده بعذر پردازم

بگو گناه که تا ده بیارمش تاوان

بران امید بدم کز پی درستی و عدل

عنایت تو بکارم دهد سر و سامان

همی علاوه کنم افتخار و حشمت و جاه

همی زیاده کنم اعتبار و شوکت و شان

خلاص گردم از آن رنجهای پی درپی

نجات یابم از آن ورطه های بی پایان

به عکس آنچه همی داشتم ز بخت یقین

خلاف آنچه همی بر دمی بخویش گمان

مرا ترقی معکوس شد نصیب و نصیر

مرا ستاره منحوس شد قرین و قران

بجای آنکه ستانم نشان قدر و شرف

بکاست قدرم و کم شد شرف برفت نشان

ز آه سینه و طوفان دیده هر شب و روز

در آتشم چو سمندر در آب چون سرطان

ز ماه و کیوان وز بخت خود چرا نالم

گنه تراست نه از بخت و نزمه و کیوان

وزارت تو و ادبار من همی ماند

بکار آنکه به سگ جو دهد به خر ستخوان

رسید بر تن زار من از تو بس بیداد

که دادم از تو ستاند خدای دادستان

من از جفای تو آن دیدم ای وزیر که دید

خلیل از پدر خویش و یوسف از اخوان

وزارت تو همی گفت عدل را بدرود

بلی کجا رمه ماند چو گرگ شد چوپان

چه نالم آه عفاک الله آفرین به تو باد

چه گویم اصلحک الله خانه آبادان

مرا بکردان دادی قضا و خود گشتی

ندیم ترکان در گلشن بهارستان

به کوه و صحرا کردی رها و پرتابم

گهی چو سنگ فلاخن گهی چو تیر کمان

مگر بگورم از آن جایگه روان سازی

که نیست قریه آن سو ترک ز عبادان

که دور راشی و ایام مرتشی باشد

نه دور راستی و عدل و رأفت و احسان

شریح قاضی و فرزند بوشوارب را

بود بنزد تو قدر و مقام و جاه و مکان

نه مر مرا که ندارم بکژ روی پیوند

نه مر مرا که نبرم ز راستی پیمان

نه مر مرا که نظیرم نزاده مادر دهر

به صدق لهجه و لطف کلام و حسن بیان

ز رشک کلکم حسرت همی خورد وطواط

ز شرم نطقم خجلت همی برد سحبان

شود به نثر ثنا گسترم ابواسحق

ز من ریاضی تحصیل کرده بوریحان

شکسته خط سنبل به گل کند تعلیق

رقاع نسخم نیلوفر آرد از ریحان