گنجور

 
ادیب الممالک

ماه من بر برگ سوری ازغوان ساید همی

وز دل سیمین صدف یاقوت تر زاید همی

بسدین درجش عقیق و لعل و مرجان پرورد

باده گلگون بسیمین جام بپیماید همی

حریتم زان پسته خندان که ماهی چند روز

با دل خونین لب اندر خنده بگشاید همی

حقه سیمش چو چشان منستی کز فراق

بر گل سوری عقیق سوده پالاید همی

شکرستانی است الحق طوطی ما را سزد

برگشاید بال و از این خوان شکر خاید همی

ز آن شراب ارغوانی اندر آن سیمین قدح

در کشد تا شعرهای تازه بسر آید همی

هیچ نشنیدم جز آن سیمین صنم کس بیسبب

بیگناهی را بخون رخساره انداید همی

بسکه خون اندر دل ما کرد از هجران خود

از گریبانش بدامان خون روان آید همی

دامنش پاک است از هر گونه آلایش ولی

خون این بیچاره دامانش بیالاید همی

دلبرا ترکا پریرویا نگارا مهوشا

حق تعالی مر ترا بر ما ببخشاید همی

خونخورم وز دیده خونبارم که ترسم از گلت

خون فزون آید تن پاک بفرساید همی

از امیری خواستم تدبیر این اندیشه گفت

راز دل بر گوی و بنگر تا چه فرماید همی