گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

دی در هوای صحبت یاران غمگسار

زی بوستان شدم بتماشای لاله زار

دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن

پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار

باد خزان بباغ شتابان و سهمگین

ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار

آذر فتاده در دل بتهای آزری

دود سیه برآمده از مغز جویبار

عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان

عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار

بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد

جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار

در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ

وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار

فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا

رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار

تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست

در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار

اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت

آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار

ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب

کامد پدید از اثر چرخ کژمدار

یاران و همرهان و رفیقان راه نیز

چون من درین قضیه بحیرت شده دچار

کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است

افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار

وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود

چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار

ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید

کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار

حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان

خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار

زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد

چون مایه نشاط روان از وصال یار

از نوبهار شاخ درخت است پرگهر

از نوبهار باغ بهار است پر بهار

از نوبهار لاله برآید همی بدشت

از نوبهار نغمه سراید همی هزار

بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک

بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار

آنجا که نوبهار نباشد همه خزان

آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار

گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید

یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار

گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای

کاین نام را بخویش همی کرده مستعار

بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید

همنام خویش دور ز الطاف شهریار

شد لاجرم ز انده همنام خویشتن

چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار

ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود

از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار

اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی

رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار

شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر

نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار

خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش

یعنی لسان صدق حریفان حق گذار

گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او

بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار

گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند

خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار

گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد

جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار

گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای

سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار

مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث

در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار

نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک

مسئولیت بگردن او گشته استوار

چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس

افسوس خورد از پس توزیع و انتشار

اینک بجرم خویش مقر است و معترف

وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار

دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان

از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار

انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور

اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار

گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد

در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار

گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع

بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار

جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج

قلب کسی نیافته از قهرش انکسار

محبوب ملت است و عزیز جهانیان

بحر کمال و کان کرم ظل کردگار

ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی

بر خاطر خطیر همایون شه غبار

برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد

با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار

اما به نام شاه به توقیف نوبهار

یکچند رأی داده شد از مجلس کبار

یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه

این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار

هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه

با نام شاه کس نتوان کرد چارچار

گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک

باید بفضل شاه جهان شد امیدوار

این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی

بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار

اما چو نیست امر همایون توان کشید

از فضل شهریار یکی آهنین حصار

حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور

افراسیاب و رستم و زال و سپندیار

مجرم اگر براستی آگه شود که چیست

میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار

روزی هزار بار گنه برنهد بدوش

تا عفو شاه بیند روزی هزار بار

شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان

از خسروان دهر ترا کرده اختیار

از جرم نوبهار گذر کن که آمده است

اندر پناه رحمت عامت بزینهار

گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد

سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار

این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت

باشد عصای سامری اوبار سحر خوار

زنهاریان درگه خود را که دیرگاه

دارند از تو عفو و خداوندی انتظار

مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه

محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار

بر دشمنان ملک حریف است این دلیر

و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار

با صارم زبان بگشاید هزار حصن

با تیر خامه در شکند پشت صد سوار

تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام

تا افسرش درخشد چون شمس در نهار

خویش چو در فضای چمن باد فروردین

رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار

فرداش به ز امروز امروز به ز دی

آینده به ز امسال امسال به ز پار

دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام

گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار

خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان

کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار

گویم بزیر سایه شه روزگار ماست

دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار

دیماهان بگونه اردی بهشت سبز

اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار