گنجور

 
ادیب الممالک

ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد

ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد

سپس به حضرتش از من بگو که باش بگیتی

هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید

رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر

لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد

ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری

کسا به دوش کسایی کله به فرق مبرد

جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن

همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد

چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم

چه حاجتش به رواق مشید و قصر مشید

لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم

که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند

حدیث تشنه و آب ار شنیده‌ای تو رهی را

برد به خاک درت اشتیاق بی‌مر و بی‌حد

مراست شوق فزون‌تر به حضرت تو ازیرا

سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد

به آفتاب حقایق به آسمان دقایق

به اصل قائم فائق بذات دائم سرمد

به طبع روشن دانا به نَفْسِ ملهم گویا

به عقل پاک مبرا به روح صاف مجرد

به صالح و زکریا و هود و یوسف و یونس

خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد

بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد

بدان رسول که نامش به مصحف آمده احمد

به قطره‌ای که ز مژگان چکد به دامن عاشق

ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد

به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را

درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد

به ژاله‌ای که چکد بر جبین لاله لالا

به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد

که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا

شراب زهر مذاب از کف تو می‌نکنم رد

خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن

دلم بود به کمند ارادت تو مقید

شدم به جمعه ز دل محرم طواف حریمت

چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد

قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم

رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد

تو دانی آنکه نباشد به روزگار موافق

مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد

ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد

کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید

از این قبل من دل‌خسته را به هند دواند

وزیر غالب قاهر به ضرب تیغ مهند

پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم

جلادتی که نگنجد به صدهزار مجلد

به جای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت

که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد

در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان

شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد

زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر

نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد

هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان

چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد

مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان

پی عناب مخلد سوی بلای مؤید

به جز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر

به غیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود

ز اضطرار به کاری چنین پذیره شد ستم

که عاقلان پی فاسد همی‌کنند بافسد

وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی

من ستم‌زده از خاک کرده مضجع و مرقد

من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری

همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد

همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید

سرود روح فزا چون عقود لعل منضد

به ذکر خیمه و نادی به شوق روضه وادی

به عشق طاعن و حادی به یاد ناقه و مربد

گهی به وصف منازل، گهی به صوت جلاجل

گهی به داره جلجل، گهی به برقه ثهمد

قضا به بام تو کوبد لوای دولت و شوکت

قدر به نام تو خواند کتاب مفخر و سودد

قمر به بزم تو چاکر زحل به کاخ تو مجمر

ز شمس بر سرت انسر ز امْس خوب‌ترت غد

امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر

به بار فرخ موسی بن جعفر بن محمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode