گنجور

 
ادیب الممالک

چو شاه دانا دارد وزیر دانشمند

سر ستاره و ماه آیدش بخم کمند

چو طغرلیست ملک، کش وزیر بال و پرست

همی بپرداز این پر بر آسمان بلند

من اینکلام بتحقیق و تجربت رانم

وگر نداری باور بتاج شه سوگند

که چار چیز ملک را بملک چیره کند

همش بدارد دور از هزار گونه گزند

یکی سخاوت طبع و دوم اصالت رای

سوم عدالت و چهارم وزیر دانشمند

ز فرشاه جوان ای درخت ملک ببال

بروی صدر اجل ایعروس بخت بخند

چنین وزیر بگیتی نیامدست کز او

دل رعیت شاد است و جان شه خرسند

نه با ملکشه بود اینچنین نظام الملک

نه یافت محمود این فرز خواجه میمند

جهانیان همه فرزند و پادشه پدر است

اتابک راد استاد اینهمه فرزند

زمانه پند نیوشد ز رای فرخ وی

چنانکه شاگرد از اوستاد گیرد پند

خدای داند کز بهر راحت دل شه

ز راحت تن و ترویح روح دل برکند

از آن زمان که قضا فلک امن و راحت را

بچار موجه طوفان و اضطراب افکند

خدایگان پی اصلاح کار ملک شتافت

اگرچه داشت دلی از غم زمانه نژند

در این حوادث هفتاد و اند روز بود

که دیده بسته ز دیدار خانه و فرزند

همی نگشتی آسایشش بدل مطلوب

همی نبودی آرامشش بطبع پسند

شکست قلبش با راحت و فرح پیمان

گسست جانش از لذت و طرب پیوند

گرفت حنظل در ساغرش مقام شکر

نمود خارا در بسترش بسان پرند

گهی ز لعل گهربار در غلطان بیخت

گهی ز خامه بکافور مشک بپراکند

ز باژو ساو بکاهید و در مقابل آن

دل رعیت با مهر شهریار آکند

چنان ز لوح جهان شست نقش فکرت بد

که شست آیت فرقان صحیفه پازند

ز عزم او بخروشند روزگار و قدر

ز حلم او بستوهند قارن و الوند

سزد که بر رخش از بهر دفع عین کمال

ز مهر سوزد در مجمر سپهر سپند

مآثرش همه الحق چو معجزاتستی

ولیک رایش مر، وحی را بود مانند

خدایگانا صیدی چو من ذلیل و زبون

کجا رود که نیفتد ترا بخم کمند

بر آستانت مانند خاک پست شدم

بدام امید که گردم قرین بخت بلند

بنعمت تو که از خدمتت نپوشم چشم

ورم ببری با تیغ تیز بند از بند

الا چو از پی خرداد ماه تیر آید

چنانکه از پی بهمن همی بود اسفند

ستاره سجده کند مر ترا بخاک قدم

هلال بوسه زند مر ترا بنعل سمند