گنجور

 
ادیب الممالک

شکست دستی کز خامه بس نگار آورد

نگارها ز سر کلک زرنگار آورد

شکست دستی کاندر پرند روم و طراز

هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد

شکست دستی کز شاهدان حجله طبع

بت بهار در ایوان نوبهار آورد

شکست دستی کاندر سخن ید بیضا

پی شکستن فرعونیان بکار آورد

شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ

براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد

شکست دستی کز تیغ آبدار زبان

بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد

شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف

بکوه آهن و پولاد انکسار آورد

شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر

بگرد خانه ما آهنین حصار آورد

شکست دستی کاندر مشام اهل هنر

چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد

شکست دستی کز نور آن یراعه فضل

همی بساعد دانشوران سوار آورد

هزار بند گسست از طلسم جادویان

هزار معجزه از کلک مشکبار آورد

گه مناظره در احتجاج و استدلال

روان خصم دغل را بزینهار آورد

نمود خیره ز دانش روان بهمنیار

گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد

نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق

دوباره گوهر جان را پی نثار آورد

ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ

که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد

بنان توست که در عرصه کلک راجل را

فراز دوش کمیت سخن سوار آورد

شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود

که عالمی را محزون و سوگوار آورد

سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان

برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد

سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست

یمین تو بهمه مردمان یسار آورد

کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین

ببار یزدان خود را گناهکار آورد

نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد

خلاف گفته و فرمان کردگار آورد

شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر

هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد

بریده بادش ساعد دریده بادش پوست

که دستبرد بران دست استوار آورد

بهم شکست دل و دست باغبان بهار

سرشک خونین از چشم جویبار آورد

تو در قطار بنی نوع خود چنانستی

که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد

اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک

شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد

ولی برای رقیبت سرایم از در پند

حکایتی که برای کدو چنار آورد

توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار

رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد

وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد

هنر ز دست بر خویش دستیار آورد

اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت

وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد

یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان

عصای مارکش و مار سحر خوار آورد

اگر سلاله آزر بنار نمرودی

بهار و لاله پدید از شرار نار آورد

کف کریم تو با ساعد مساعد فضل

ز زند خامه بجان عدو شرار آورد

شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر

شکست کشتی آنرا که برکنار آورد

دل شکسته بود بارگاه بار خدای

هزار بار در آنجا فرود بار آورد

اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس

بجام خصم می ناب خوشگوار آورد

بهل که یار دغل باز نیک غره شود

ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد

دارد گیتی که مردم از یکروی

نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد

اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک

ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد

بهوش باش که گوساله را فرود آرد

ازین منار کسی کش برین منار آورد

نهنگ را برد از آبشار زی دریا

کسی کش از دل دریا در آبشار آورد

مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت

فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد

چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد

چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد

چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت

ببار فرخ دارای بختیار آورد

جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش

هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد