گنجور

 
ادیب الممالک

قصه گیسوی لعبتان طرازی

از شب یلدا فزوده شد به درازی

عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد

در خم گیسوی لعبتان طرازی

درد و دریغا که عاشقان وطن را

عشق حقیقی، بدل شده به مجازی

ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم

بسته دو بازویمان به حیلت و بازی

ای پسر نازین شوخ که باشد

مادرت از پارسی پدرت ز تازی

مادر تو دخت شهریار کیانی

و آن پدرت پور پیشوای حجازی

عمت گند آوران مکی و شامی

خالت دانشوران طوسی و رازی

گلشن توحید را خجسته نهالی

گله تائید را یگانه نهازی

پیشه تو مردمی و مردی رادی

کار تو دشمن کشی و دوست نوازی

الحق با این نژاد و پروز و هنجار

شاید اگر بر مه و ستاره بنازی

لیک یکی راز با تو دارم و باید

گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی

از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز

پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی

بر در دونان بری نیاز ولی خود

تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی

کعبه تو آباد کرده بودی و اینک

رو به کلیسا ستاده بهر نمازی

چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی

رویت بی آبرو چو چهره آزی

خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی

خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی

چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز

هر دم چون زر درون بوته گدازی

گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی

گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی

خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا

شهره ی گیتی به دلکشی و برازی

تا به ختا سیر کردی از در ایران

با هنر و علم در خط متوازی

از چه در این باغ ای درخت برومند

میوه نیاری به بار و قد نفرازی

از چه درین پهنه ای دلیر دلاور

تیغ نگیری بدست و اسب نتازی

گر عجب است از گراز دعوی شیری

اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی

خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند

تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی

چاره بیچارگان تو بودی و امروز

درد دل خود به هیچ چاره نسازی

دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله

خفته به غفلت درون بستر نازی

دیده بدیدار و دست در خم زلفی

لب به قدح گوش بر ترانه سازی

قهقهه کبک نر نیوش و بخونش

پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی

رخت به غارت شدت کلاه به یغما

تو پی پیرایه و سجاف و طرازی

خفته عروست بر رقیب و تو غافل

در پی تقدیم سور و حمل جهازی

بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی

شیفته بر این عجوز زشت چغازی

خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک

با دل بیدار و با دو دیده بازی

بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار

باشی هشیار کار و زهره نبازی

تیر چو بارد سهام زرین باری

تیغ چو یازد حسام خونین یازی

ای پسر بی گناه و کودک مسکین

چند درین نار تفته سوزی و سازی

غم مخور اینک که پایمرد تو باشد

حامی اسلام شه مظفر غازی

بار خدائی که بر زمانه صلا زد

از در بخشندگی و بنده نوازی