گنجور

 
ادیب الممالک

ابتدا هست یار و آخر نیز

حکم خاوندگار حی عزیز

آنچه بنوشته اندرین ورق است

شرط و اصل شدن باهل حق است

اهل حق را درین دوازده ماه

ده و دو خدمت است بی اکراه

هر که در راه حق نیاز برد

رو بدرگاه کارساز برد

تاج دولت بسر نهد او را

صد برابر عوض دهد او را

تو برو فیض دست خویش بپاش

کار با دین کس نداشته باش

که همه بندگان او باشند

گر بزرگند یا که او باشند

هر که داخل درین طریقت شد

قرض او روزه حقیقت شد

هست در روزه اولین آداب

شست و شوی تن و لباس در آب

گرچه تطهیر باطن است نخست

هم بظاهر در آب باید شست

پس زمال و طعام و کسوت خویش

کرد باید نیاز بر درویش

وانگهی غسل روزه باید کرد

دل چو می تن چو کوزه باید کرد

روزه تو بود سه روزه تمام

ده بیاران درین سه روزه طعام

از اناث و ذکور و خرد و کبیر

فرض باشد بهر تنی ده سیر

کز برنج لطیف ساز دهند

بر سر خوان دوستان بنهند

لیک بر هر نرینه واجب دان

که خروس همیکند قربان

بایدت این سه روزه برد بسر

شادمان چون بشاخ لاله تر

ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است

خانه چون جای حق شد آباد است

چار شب خدمت چهار ملک

فرض باشد ترا درین مسلک

ز آنکه آنان عناصر فلکند

حامی حق و ناصر ملکند

بادبان سفینه عشقند

چار رکن مدینه عشقند

ملکوت خدای را شامل

عرش حق را همی شده حامل

قبض و بسط امور در یدشان

خارج از تخت و فوق مسندشان

آنچه کاری بعشقشان در باغ

روید از خاک جای لاله چراغ

اندرین چار شب زفکرت وهش

گوسفند ار نشد خروس بکش

مرد باید بقدر قوه خویش

فیض بخشد همیشه بر درویش

هر چه افزون دهد عطا و نیاز

حق مر او را زیاده بخشد باز

هشتمین خدمت ای ستوده سیر

هست از بهر میر اسکندر

که نر و ماده هر یکی ده سیر

پخته سازد برنج بهر فقیر

خانه یک خروس در این خبر

فرض باشد وان تزد لاضیر

نهمین دان کلوچه رزبار

آنکه رانده است و هم را ازبار

مایه این کلوچه آرد بود

مرغ و بره بزیر کارد بود

هر چه این خوان نکوتر و بهتر

گوسفند و خروس فربه تر

جای آن بهتری و نیکوئی

سبز گردد دگر چه میجوئی

دهمین خدمت تو قربان است

دادن جان براه جانان است

اهل حق را سزد که در همه سال

وقت محصول خود زمال حلال

بره تندرست و فربه و نر

در ره حق همی ببرد سر

بفقیران از آن نواله دهد

می کشان را در آن پیاله دهد

بر تن جانور دریدن دلق

هست بهر رفوی جامه خلق

جانور را همی کشد بنده

کادمی را از آن کند زنده

ورنه آنکس که جان نتاند داد

گر شود جانستان بود بیداد

خدمت یازده که لازم شد

خاص اسفندیار خادم شد

ده و دو خدمت ای نکو هنجار

هست زآن قلی، مصاحب یار

واجب است این دوازده خدمت

زین فزون خیر گشته نی سنت

خیر چون بیشتر اثر بیش است

چون درختت فزون ثمر بیش است

هر که در راه حق نیاز دهد

حق مر او را علاوه باز دهد

طالبا پیرزاده را بشناس

کار او را زکس مگیر قیاس

بپرستش که پیرزاده تست

بسوی حق در گشاده تست

خضر راه تو اوست در ظلمات

وز کف او بنوش آب حیات

هادی تست بر حقیقت عشق

پدر تست در طریقت عشق

چون پدر شد بدان که هیچ پسر

زن نگیرد زخاندان پدر

نیز باید که پیر زاده تو

نبرد زن زخانواده تو

بجز این هر کش اختیار بود

در خور عار و نار و دار بود

نکند طالب آنچه زشت و بدست

نخورد آنچه آفت خرد است

نشود جز زیاد مولا مست

جز بدامان حق نیازد دست

از ربا و دروغ پرهیزد

قول خود با قسم نیامیزد

نام حق را برایگان نبرد

پرده ننگ و نام کس ندرد

حسد و بغض و عجب و کبر و غرور

همگی راز خویش سازد دور

دور باشد زدزدی و تهمت

راست با هر گروه و هر ملت

نکند با کمند و تیر شکار

ترساند بجانور آزار

نشود بیوفا و حق نشناس

عصمت خلق را بدارد پاس

نظر بد بعرض کس نکند

بلواط و زنا هوس نکند

ور بناموس اهل حق بیند

مرگ را بر حیات بگزیند

قتل او واجب است بر باران

که بود در صف تبه کاران

یار بیگانه باش همچون خویش

منگر در نژاد و مذهب و کیش

که همه بندگان یار حقند

کلمات حقند و در ورقند

بهر حق جمله را ستایش کن

ذات حق را بدل نیایش کن

پاک می کن زبان و دیده و دل

دست و تن ظرف و جامه و منزل

همه را شست و شو ده از اخلاص

تا درائی درون خلوت خاص

پاک شو تا رهی زبند نجس

همچو زر وارهی از آهن و مس

نجس آن قی که شد زلب بدرون

هست آن کز دهان شود بیرون

هر چه شد در دهان رسید بدل

هرچه در دل بدوست شد واصل

پس بدل هرچه شد رسید بحق

پاک دان هر چه شد بحق ملحق

نجس آن که شد که از دهان ریزد

با دروغ و دغل در آمیزد

آنچه بیرون شد از دهان مردار

هست کز دوست نیست برخوردار

میوه باغ خلق را مربای

که نکردی تو آن درخت بپای

رایگان خوردن تو باشد زشت

از درختی که آن نه بهر تو کشت

لیک تسکین نفس را ز آن شاخ

اندکی خور ولی مبر در کاخ

از ستوران خود بکشت کسان

ضرر و آفت و زیان مرسان

تنگ بر اهلبیت خویش مگیر

که عیالت گرسنه باد و تو سیر

حق نباشد از آن کسی خرسند

که از او شاد نی زن و فرزند

هیچ زن را طلاق نتوان داد

مگر آن زن که عرض داده بباد

یا رود بی اجازه شوهر

از سرا آن پلید بدگوهر

یا خیانت بمال و نام کند

که حلال ترا حرام کند

آنزمان از وصال او بگریز

همچو خاشاک خشک از آتش تیز

دیده بربند از وصال عروس

چون کند ماکیان صدای خروس

زاده چو عاق بر پدر باشد

یا بمادر دمش هدر باشد

بایدش پند داد اگر از پند

به نشد کشت باید آن فرزند

با زن اجنبی بیک خانه

منشین ای ز داد بیگانه

ویژه چون خانه شد تهی از غیر

شر در آنجا مسلط است بخیر

هست شیطان بر آدمی دشمن

نار بجهد چو سنگ دید آهن

بشنو از من ز روی فکر سخن

بر زن اجنبی نگاه مکن

خور و خفتن مجو فسانه مگوی

خاصه آن بانوی که دارد شوی

همچنین واجب است بر هر زن

نرود رو گشاده در برزن

تن خود را ز چشم نامحرم

باز پوشد کند چو آهو رم

نزد صاحبدلان با گوهر

نیست محرم بزن مگر شوهر

بار سنگین منه به پشت ستور

که ز انصاف و عدل باشد دور

از علیق و علوفه شان تو مکاه

سیرشان کن در آخور از جو وکاه

زان حذر کن که او از بحق نالد

حق دو گوشت زقهر خود مالد

کم فروشی خلاف فرمان است

که ترازوی حق بمیزان است

آنکه با سنگ کم متاع فروخت

آتش از سنگ جست و ریشش سوخت

آب در شیر گاو کرد آن کرد

آمد آن آب و ماده گاو ببرد

میهمان چون درآید از درگاه

باش در پیش او چو خاک براه

با جبین گشاده اش بپذیر

یا گل و نقل و باده اش بپذیر

در برویش مبند و عذر مجوی

تا نبندد خدا درت بر روی

شرم ناداری از میان بردار

هرچه داری بیار و باک مدار

خانه گر از فلان و از بهمان

خانه صاحب حق است و ما مهمان

میهمان را چگونه می شاید

که در حق بدوست نگشاید

ذکر حق کن همیشه بر لب ورد

یاد استاد خود کن ای شاگرد

غم روزی مدار ای کودک

آنکه جان داد نان دهد بیشک

تا نبودی تو گردگار قدیر

کرد پستان مادرت پر شیر

آنکه در کودکیت را نگذاشت

هم پیری نگاه خواهد داشت

سخن مغز را بپوست مگوی

راز بیگانه را بدوست مگوی

همچو خم راز دار و سنگین باش

نه چو گلبن که راز گل زو فاش

دست در کاردار و دیده براه

مفکن جز بروی دوست نگاه

نظرت سوی راه حق باشد

تا تنت در پناه حق باشد

سیدی را که گوسفند و خروس

کرد قربان بده بدستش بوس

وآنگهی پنجشاهی از زر خویش

کن براهش نثار ای درویش

لیک سید چو خارج از ره شد

دستش از وصل دوست کوته شد

نه بر او نذر می رسد نه نیاز

بگل از وی بدیگری پرداز

چون نشینی درون صحبت جمع

همچو پروانه باش ناظر شمع

حرف دنیا مزن در آن محفل

کار تنها مکن بخلوت دل

لب فروبند و گوش هوش گشای

کینه ز آیینه درون بزدای

نظرت را بروی پیر افکن

شاخ انکار را ز ریشه بکن

باش یکباره پای تا سر گوش

دل پر از داستان و لب خاموش

با حریفان یکدل یکرنگ

شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ

اهل انکار را بخلوت خاص

مبر ایجان که نیستش اخلاص

یار ما از میانه اغیار

دوست گیرد ولی نگیرد یار

ای پسر دستگیر یاران باش

ساقی بزم میگساران باش

زندگانی را عزیز دار و نکو

در بر زنده سوگ مرده مگو

صبر کن در عزای خویشاوند

شو شکیبا بماتم فرزند

شادمان باش از آنکه بتواند

آنچه بخشیده از تو بستاند

هم ببخشد ترا پس از ستدن

عبث است از تو دست و پای زدن

باش دایم ز قهر حق بهراس

هیچکس را بغیر حق مشناس

کابتدا یار و انتها یار است

حکم خاوندگار در کار است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode