پیر طریقت گوید: خدایا، چه خوش روزی که خورشید جلال تو بهما نظر میکند! چه خوش وقتی که مشتاق از مشاهده جمال تو ما را خبری دهد! جان خود را طعمه بازی سازیم که در فضای طلب تو پرورانی کند و دل خود نثار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد؛ چون هلال از مسجد بیرون رفت رسول خدا فرمود: «از عمر این جوان سه روز بیش نمانده» ابو هریره گفت: «چرا خبرش نکنی؟» گفت: «هر چند وی به مرگ اندوه ندارد، لکن من نخواستم بر اندوه وی بیفزایم»
روز سوم حضرت با یاران بهسرای آلمغیره رفت و پرسید: «آیا از شما کسی رحلت کرده؟» گفتند: «نه» حضرت فرمود: «به خدا قسم مرگ بهخانه شما آمده و بهترین کس شما را ربوده» مغیره پرسید: «ای رسول خدا این غلام کم شأنتر و گمنامتر از آنستکه مانند شما بزرگواری یاد او کند» حضرت فرمود: «هلال در آسمانها شناخته شده و در زمین ناشناخته است، دوستان خدا در زمین مجهول و در آسمانها معروفند؛ غیرت حق نگذارد که ایشان از پرده عزت بیرون آیند که خداوند فرمود دوستان در پردهاند و جز من کسی آنها را نمی شناسد» آنگاه رسول خدا در چهره آندوست خدا نگریست، قفس تن را از مرغ جان تهی دید که مرغ امانت به آشیان ازل بازرفته بود.
به دوستیات بمیرم به ذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم ز حال بهحال
در آنحال چشمان رسول خدا پر آب شد و فرمود: «ای مغیره! خداوند در زمین هفت نفر دارد که به واسطه وجود آنان باران میبارد و گیاه زنده میشود و میمیرد و این غلام سیاه بهترین آن هفت نفر بود» آنگاه فرمود: «برادران در شست و شوی برادر خود برآیید» برخی یاران پیش آمدند؛ حضرت فرمود: «روز، روز غلامان و کار، کار مولایان است»؛ سلمان فارسی و بلال حبشی در پیش رفتند و او را شست و شو دادند آری خوش بوَد داستان دوستان گفتن و قصهٔ دلافروز جانان خواندن.
در شهر دلم بدان گراید صنما
گر قصهٔ عشق تو سر آید صنما