گنجور

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

راه وفا پیش گیر، کان ز جفا خوشترست

گرچه جفایت خوشست، لیک وفا خوشترست

روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون

کوی چو گلزار تو از همه جا خوشترست

هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

دل‌های مردمان به نشاط جهان خوش است

در دل مرا غمی‌ست، که خاطر به آن خوش است

چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش

سگ بهتر از کسی، که به این استخوان خوش است

خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

مرا ز عشق تو صد گونه محنت و المست

هزار محنت و با محنتی هزار غمست

اگر چه با من مسکین بسی جفا کردی

زیاده ساز جفا را، که این هنوز کمست

تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

جان من، الله الله! این چه تنست؟

نه تن تست، بلکه جان منست

این که گل در عرق نشست و گداخت

همه از انفعال آن بدنست

صد سخن گفتمت، بگو سخنی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

این همه لاله، که سر بر زده از خاک منست

پارهای جگر سوخته چاک منست

درد عشاق ز درمان کسی به نشود

خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست

استخوانهای من از خاک درش بردارید

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

این چنین بیرحم و سنگین دل، که جانان منست

کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟

ناصحا، بیهوده میگویی که: دل بردار ازو

من بفرمان دلم، کی دل بفرمان منست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

بهر که قصه دل گفته ام دلش خونست

توهم مپرس ز من، تا نگویمت چونست

منم، که درد من از هیچ بیدلی کم نیست

تویی، که ناز تو از هر چه گویم افزونست

مگو که: خواب اجل بست چشم مردم را

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

نخل بالای تو سر تا بقدم شیرینست

این چه نخلست که هم نازک و هم شیرینست؟

بسکه چون نیشکری نازک و شیرین و لطیف

بند بند تو، ز سر تا بقدم شیرینست

گرچه در عهد تو شیرین سخنان بسیارند

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

برخیز، تا نهیم سر خود بپای دوست

جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست

در دوستی ملاحظه مرگ و زیست نیست

دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست

حاشا! که غیر دوست کند جا بچشم من

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

گفتی: بگو که: در چه خیالی و حال چیست؟

ما را خیال تست، ترا در خیال چیست؟

جانم بلب رسید، چه پرسی ز حال من؟

چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟

بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

شیشهٔ می دور از آن لب‌های میگون می‌گریست

تا دل خود را دمی خالی کند، خون می‌گریست

دوش بر سوز دل من گریه‌ها می‌کرد شمع

چشم من آن گریه را می‌دید و افزون می‌گریست

آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

این تازه گل، که می رسد، از بوستان کیست؟

نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟

باز این نهال تازه، که سر می کشد بناز

سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟

ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

من با تو یکدلم، سخن و قول من یکیست

اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست

بگداختم، چنانکه اگر سر برم بجیب

کس پی نمی برد که: درین پیرهن یکیست

خواهم بصد هزار زبان وصف او کنم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست

شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!

هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی

ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!

گر فتد مردم چشمم برخت، روی مپوش

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست

در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست

خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود

هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست

از جنون من و حسن تو سخن بسیارست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

کدام جلوه، که در سر و سرفراز تو نیست؟

کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟

مکن بخاک درش، ای رقیب، عرض نیاز

که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست

دلا، بشام فراق از بلای حشر مپرس

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

دگرم بسته آن زلف سیه نتوان داشت

آن چنانم که بزنجیر نگه نتوان داشت

تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا

روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت

تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

در مجلس اگر او نظری با دگری داشت

دانند حریفان که در آن هم نظری داشت

هر لاله، که با داغ دل از خاک برآمد

دیدم که: ز سودای تو پر خون جگری داشت

امروز سر زلف تو آشفته چرا بود؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت

یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت

از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست

راست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشت

جز بروز وصل عمر و زندگی حیفست حیف

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

روز من شب شد و آن ماه براهی نگذشت

این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟

ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز

آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت

عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست

[...]

هلالی جغتایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۲