گنجور

 
هلالی جغتایی

روز من شب شد و آن ماه براهی نگذشت

این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟

ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز

آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت

عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست

در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت

قصه شهر دل و لشکر اندوه مپرس

که از آن عرصه باین ظلم سیاهی نگذشت

نگذشت آن مه و زارست هلالی برهش

حال درویش خرابست که شاهی نگذشت

 
 
 
زبان با ترانه
شمارهٔ ۸۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم