گنجور

 
هلالی جغتایی

برخیز، تا نهیم سر خود بپای دوست

جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست

در دوستی ملاحظه مرگ و زیست نیست

دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست

حاشا! که غیر دوست کند جا بچشم من

دیدن نمیتوان دگری را بجای دوست

از دوست، هر جفا که رسد، جای منتست

زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست

با دوست آشنا شده، بیگانه ام ز خلق

تا آشنای من نشود آشنای دوست

در حلقه سگان درش می روم، که باز

احباب صف زنند بگرد سرای دوست

دست دعا گشاد هلالی بدرگهت

یعنی: بدست نیست مرا جز دعای دوست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست

ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست

با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی

کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست

کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل

[...]

جهان ملک خاتون

جانم به لب رسید ز دست جفای دوست

عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست

گر دوست جان طلب کند از من فداش باد

سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست

در قصد جان من اگر او را رضا بود

[...]

حسین خوارزمی

گر در هلاک من بود الحق رضای دوست

بادم هزار جان گرامی فدای دوست

آن دولت از کجا که شوم خاک درگهش

من خاک آن کسم که شود خاکپای دوست

جبریل وار یکقدم ار پیشتر نهم

[...]

فیض کاشانی

سرشته اند در گلم الا هوای دوست

سرتا بپای من همه هست از برای دوست

تن از برای آنکه کشم بار او بجان

جان از برای آنکه فشانم بپای دوست

دل از برای آنکه به بندم بعشق او

[...]

صفایی جندقی

از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست

هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست

تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض

زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست

ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه