گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶

 

به کوی صید بندان، دوش چون فریاد می کردم

به یک صوت حزین صد عندلیب آزاد می کردم

چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاک خود

که تا صبح آرزوی تیشهٔ فرهاد می کردم

نه تاثیر نفس بی عمر جاویدان نمی دانم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

دلی از نقشبندی های عشق آزاد می خواهم

دلی چون نامهٔ مجنون مادر زاد می خواهم

به جانم زنده گردانی، شفایم داده بیماری

بخواهم پاره کردن اوراق یک یک، باد می خواهم

نمی سنجم ملال خویش و بهر خوشدلی هر دم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶

 

خوش آن مستی که باشد دوست پند آموز و دشمن هم

ملامت ذره وار از در درون آید، از روزن هم

هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم

که جوی دیده آتش خیز شد، دریای دامن هم

شود گل خار ره، گر همره صدقی و گر بی او

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷

 

چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم

غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم

رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری

چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم

به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱

 

دلی داریم و ما جمعی پریشان از غم اوییم

که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم

به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری

مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم

اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹

 

خوش آن ساعت که می رفتی و طاقت می رمید از من

تغافل از تو می بارید و حسرت می چکید ازمن

خوش آن ساعت که هرگز بر مراد ما نبود، اما

نصیحت های بی تابانه گاهی می شنید از من

خوش آن غیرت که می افزود بیدادش اگر گاهی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۲

 

دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن

مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن

دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند

که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن

اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷

 

نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من

ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من

به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر

کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من

مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶

 

تو ای زاهد برو افسانهٔ باغ ارم بشنو

ولی از وصف کوی او به بانگ شمه هم بشنو

به ناکامی بمیرد هر که راه عشق پیماید

عنان را نرم کن وین مژدگانی هر قدم بشنو

لب جام است در افسانه آن گه که می نوشی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۷

 

ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او

که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او

ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد

اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او

نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸

 

مسازم نا امید از خود، چو گشتم مبتلای تو

که محروم از تمام خوبرویانم برای تو

در آن صحرا که گیرد هر شهیدی دامن قاتل

بود دست کسی و دامن شرم و حیای تو

شدی بهر فریبم سر گران با عز و خوشحالم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸

 

نه بی موجب به خاکم، از سم اسبش، نشان مانده

سمند دولت مهری بر دل این ناتوان مانده

نهان گردیده جان در سینه از بیم نگاه او

چو مرغی کو ز ترس ناوکی در آشیان مانده

شب از هجر تو بس دشوار جان دادم، بیا بنگر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷

 

اگر آرایش از دکانچهٔ ناموس بستانی

سر آویل تذرو و حلهٔ طاووس بستانی

نگیری هیچ اسباب ترنم، در ضرر افتد

همه هیهات برداری، همه افسوس بستانی

چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱

 

گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری

بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری

دل دانای شهر ما به کفر جزء تسلی شد

که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری

به صلح دل چه کوشی، صبر کن گر یار باز آید

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵

 

به شمعی کو صبا کرده به خلوت، خانه‌ای داری

که از تنهایی‌ات غم نیست گر پروانه‌ای داری

از این خلوت‌نشینی کم نگردد هستی حسنت

که آنجا هم ز خون مجرمان پیمانه‌ای داری

مرا این آتش از داغ جدایی بیشتر سوزد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱

 

خوش آن گرمی ز شمع وصل مهرافروزتر باشی

بر افروزی و داغ و در غمت جان سوزتر باشی

برت افسانهٔ ما با نیاز آمیز تر تا کی

ز چشم مست خود خواهم که نا آموزتر باشی

چراغ حسن خود را بر فروز از آتش عشقم

[...]

عرفی
 

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۱ - عمان الجواهر- در نعت حضرت رسول «ص»

 

دل من باغبان عشق و حیرانی گلستانش

ازل دروازه باغ و ابد حد خیابانش

چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن

نه آن باغی که یابد خارچین از بیم دورانش

گلی کز خرمی وی را بخنداند چو فروردین

[...]

عرفی
 

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۵ - حکم و نصایح

 

ز خود گر، دیده بر بندی برآنم کام جان بینی

همان کز اشتیاق دیدنش زاری همان بینی

کسی کز ملک معنی در رسد خود را بوی بنمای

که گر مس وا نمایی کیمیا را ارمغان بینی

زر ناتص عیارت پیش از آن بر کیمیایی زن

[...]

عرفی
 

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۶ - تجدید مطلع

 

بخوان خود درآ تا قبله روحانیان بینی

بین در آینه تا آتش صد خانمان بینی

بدیدار تو دلشادند دایم دوستان تو

ترا هم شادمان خواهم چو روی دوستان بینی

هلاکم می کند گردون و غمگین بینمت ، آری

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode