گنجور

 
عرفی

خوش آن گرمی ز شمع وصل مهرافروزتر باشی

بر افروزی و داغ و در غمت جان سوزتر باشی

برت افسانهٔ ما با نیاز آمیز تر تا کی

ز چشم مست خود خواهم که نا آموزتر باشی

چراغ حسن خود را بر فروز از آتش عشقم

چو خواهی آفتاب من که عالم سوزتر باشی

نگردد بوالهوس، ای تیر، آزرده دل از تو

مگر از ناوک مژگان او دلدوزتر باشی

چنین می خواهمت عرفی که هر چندان وفادشمن

بلا انگیزتر می شد، جفا اندوزتر باشی

 
 
 
نظیری نیشابوری

تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی

نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی

به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی

چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی

من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه