گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

 

هر که از خون ریز من آلوده گردد دامنش

عذر ننگ این عمل در عهدهٔ شکر منش

خست از اندازه بیرون می برد دهر خسیس

آتشی بینم که می گردد به گرد دامنش

گر محبّت باغبان گلشن جنت شود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴

 

همت ای یاران که در دفع هوس رو می کنم

بر لب کوثر به داغ تشنگی خو می کنم

آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون

من بر او خندان به سوی تشنگی رو می کنم

دل به وصل و من به بوی وصل نامحرم خوشم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

ما گریبان دل از گل های غم پر کرده ایم

از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم

مژده باد ای دل، نثار کام را آماده باش

کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم

هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶

 

کعبه بی ذوق است و یاران را وداعی می کنیم

مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم

گر حدیث عشق کم گویی تو با آسودگان

جای منت هست، تحقیق صداعی می کنیم

زهر کو، خون جگر کو، شهد ناب و شیر چند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷

 

آن شکارم کز بر تیر سنان می رویدم

التماس زخم نو از لامکان می رویدم

حسن می گوید که من تخمی بیفشانم، ولی

تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم

در لبم در عشق تو، آن میهمان دار بلا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹

 

هر چه با او گویم، از مردم دگرگون بشنوم

باز حرفی گفته ام، امروز، تا چون بشنوم

واعظا درماندهٔ رسوای عشقم، دم مزن

گر توانم نکتهٔ زان لعل می گون بشنوم

تشنهٔ غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷

 

دل به دست و پای کوبان از حرم بگریختم

وین سیه قندیل را از خاک دیر آویختم

توتیای دیدهٔ توفیق، یعنی خاک دیر

بر سر دل تهنیت گویان به مژگان می بیختم

راهب دیر و صنم مست سماع ماتمند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۵

 

هر که را دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم

تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم

الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز

دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم

ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

 

عفوت آوردم، دل شرمنده را آتش زدم

خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم

کاو کاو خانه کردم، جنس بی قیمت نبود

شگر گفتم گوهر ارزنده را آتش زدم

خنده ار با گریه دیدم بر در رد و قبول

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم

نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم

خار خار راحتم ره می زند ای ساربان

گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم

چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴

 

خانه زاد محنتیم، آسودگی کم دیده ایم

آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم

هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش

ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم

تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸

 

می‌فروشم راحت و عشق ستمگر می‌خرم

می‌دهم روز خوش و آسیب اختر می‌خرم

ای که باز افکنده‌ای در تیغ کاه رغبتم

گر متاع غم بود بگشا که اکثر می‌خرم

در سرشت من قبول شیوهٔ انکار نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳

 

هر متاع فتنه کز عشق ستمگر می خرم

می دهم باز و به منت بار دیگر می خرم

دهر مرد افکن به میدانم کند تکلیف و من

می دهم روز خوش و آسیب اختر می خرم

مُهر منمای و مجو از من که من این جنس را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲

 

باز می خواهم که شوخ دل ربایی خوش کنم

وز برای چهره سودن، خاک پایی خوش کنم

باز می خواهم که چون بلبل ز شوق نو گلی

از ترنم های درد افزا نوایی خوش کنم

باز می خواهم که دل در دست و جان در آستین

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷

 

گر نه خود را بیخود از جام جنون می ساختم

دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم

یاد آن دارد که تا ذوقم فزاید روز وصل

حسرت دل یادم از یادت فزون می ساختم

آه از آن حرمان که دل را از خیالات محال

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸

 

پیش بردم در قمار عشق جانان باختن

صد شکافم بر دل است و یک گریبان باختن

گوی میدان وفا را زخم چوگان بشکند

گر در این میدان سپهر آید به چوگان باختن

بردن جان دیده عشق و چیده بازی، هوش دار

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۵

 

بوستان پژمرده گردد، از دل ناشاد من

یاسمن را خنده بر لب سوزد از فریاد من

باغبان عشق می گوید که خاکستر شود

شانهٔ باد صبا در طرهٔ شمشاد من

گفتم آیین مغان پر ذوق بر باز آمدن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶

 

نام حسنت چون برم، بر آسمان آید گران

گر به گل بادی وزد بر باغبان آید گران

شهسوار حسن را، سر، مست باید بود، لیک

نی چنان مستی که در دستش عنان آید گران

دست بر دل مانده از درد خردمندی بسی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۴

 

کو می شوقی که دل مست جنون آید برون

هر نگاه از دیده با صد موج خون آید برون

ناله تا نزدیک لب صد جا شود پا مال او

جان بیمار از درون سینه چون آید برون

چون رود فرهاد با آن جذبه، شاید گر شبی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹

 

تا به خون ریزیم اشارت ها نمود ابروی او

میل خون ریزی خود فهمیدم از هر موی او

چون خرامد در دلم جان، هم چو آب زندگی

سر نهد در پای سرو قامت دلجوی او

تا خیال قامتش بیرون نیامد از دلم

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode