شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب
[...]
شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
گر بیازارد مرا موری ، نیازارم و را
خود کجا آزار مردم ای عزیزان ، من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار ، آزاری تو را
در طریقت هر چه فرمائی ، به جان فرمان برم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
خانه خالی کردهایم و خوش نشسته بر درش
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
روشن است از نور رویش دیدهٔ بینای ما
خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
روشنست از نور رویش دیدهٔ بینای ما
درهٔ بیضا بود غواص این دریای ما
جملهٔ عالم وجودی یافته از جود او
خوش بود این خلقت او راست بر بالای ما
گر دوای درد دل خواهی در این دریا نشین
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما
گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما
غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار
ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما
هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
نور او در دیدهٔ بینا خوشی دیدیم ما
نور مردم را به نور چشم او دیدیم ما
شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکیست
دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما
غیر نور روی او در دیدهٔ ما هست نیست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱
در خرابات فنا ملک بقا داریم ما
خوش بقای جاودانی زین فنا داریم ما
کشته عشقیم و جان در کار جانان کرده ایم
این حیات لایزالی خونبها داریم ما
خم می درجوش و ما سرمست و ساقی در نظر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
بندهٔ ساقی ما شو تا شوی سلطان ما
جان فدا کن تا شوی جانان ما ای جان ما
چشم صورت بین ببند و دیدهٔ معنی گشا
تا ببینی بر سریر ملک دل سلطان ما
گر گدای عشق باشی پادشاه عالمی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
پادشاه و پادشاهی ما و درویشی ما
عاقلان و آشنائی ما و بی خویشی ما
در میان عشقبازان ما کمیم از هر یکی
از کمی ماست در عالم همه بیشی ما
خواجه گر دارد غنا آرد غنائی بر غنا
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸
گر بیازارد مرا موری نیازارم ورا
خود کجا آزار مردم ای برادر من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار آزاری تو را
در طریقت هر چه فرمائی به جان منت بریم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷
ذوق ما داری درآ در بحر ما ، ما را طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲
گرخیال عارضش بنمایدت نقشی به خواب
نقشبندی کن روان بر آب چشم ما چو آب
آینه بردار و تمثال جمال او نگر
جام می بستان که ساقی می نماید در شراب
سنبل زلفی که بینی نافه ای دان پر ز مشک
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
هفت دریا شبنمی از بحر بی پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳
ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است
تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است
دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است
آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین
مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است
زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی
[...]