گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است

دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است

آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین

مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است

زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی

هر کسی را داده‌ اند چیزی که او خود خواسته است

سایهٔ سرو سهی گر بر زمینی کج فتد

کج نماید در نظر اما به قامت راسته است

در خرابات مغان مستیم و جام می بدست

نعمت‌الله مجلس رندانه‌ای آراسته است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۳۹ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سوزنی سمرقندی

آن خداوندی که طبعش چون بهار آراسته است

سرو بستان سری از جاه او بر خواسته است

از مکاره وز معایب سربسر پیراسته است

دست او از دوستی سائل عدوی خواسته است

روی بخت او همیشه چون مه ناکاسته است

[...]

ادیب صابر

عید خوبان را چو روی خویشتن آراسته است

راست پنداری ز رویش عید عیدی خواسته است

گر جمال عید، عالم را بیاراید رواست

عید را باری جمال روی او آراسته است

خاک راه از بوی زلفش پر نسیم عنبر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه