هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸
چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو
گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ
روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
لیلی و مجنون اگر میبود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
دامن خود را بکش امروز از دست رقیب
ورنه چون فردا شود دست من و دامان تو
زخم پیکان ترا مرهم چرا باید نهاد؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
نمیکشیم سر از آستان خانه تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳
ای بیوفا، چه چاره کنم با جفای تو؟
تا کی جفا کشم به امید وفای تو؟
چون مبتلای عشق ترا نیست چارهای
بیچاره عاشقی که شود مبتلای تو!
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
بیا، تا نقد جان را برفشانم در هوای تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پای تو
معاذالله! مرا در دادن جان نیست تقصیری
نه یک جان بلکه گر صد جان بود، سازم فدای تو
مرا تا مبتلا کردی، اسیر صد بلا کردی
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵
مردم ازین الم: که نمردم برای تو
ای خاک بر سرم، که نشد خاک پای تو!
گر اختیار مرگ بدستم دهد قضا
روزی هزار بار بمیرم برای تو
غم نیست گر ز مهر تو دل پاره پاره شد
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶
سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو
تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟
ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷
ما ز یک جانب، رقیب از یک طرف در کوی تو
روی با ما کن، که چشم او نبیند روی تو
دیده نااهل و روی این چنین، حیفست، حیف!
چشم بد، یارب، نیفتد بر رخ نیکوی تو!
بعد ازین سر از سر زانو نخواهم برگرفت
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
سینه مجروحست و از هر جانبی صد غم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹
آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰
باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
این چه چشسمت؟ که بی خوابم ازو
وین چه زلفست؟ که بی تابم ازو
این چه ابروست که با پشت دو تا
ساکن گوشه محرابم ازو؟
این چه مژگان درازست، که من
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲
یار وداع می کند، تاب وداع یار کو؟
وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳
بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه
جلوهای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر به سرحلقهٔ تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر به منزلگهِ وصلت نرسم معذورم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴
هر کس که نیست کشته عشقت هلاک به
هر کس که نیست خاک رهت، زیر خاک به
گر جان پاک در ره تو خاک شد چه باک؟
بالله! که خاک راه تو از جان پاک به
با سوز او بساز، که عشقست کارساز
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵
چشم او می خورده و خود را خراب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷
ماییم جا بگوشه می خانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته
آن کس که تاب داده بهم طره ترا
زنجیر بهر عاشق دیوانه ساخته
دل نیست این که در تن افسرده منست
[...]