گنجور

 
هلالی جغتایی

نمیکشیم سر از آستان خانه تو

کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو

ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟

مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو

ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن

که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو

از آن سمند تو برمیجهد گه جولان

که رقص میکند از ذوق تازیانه تو

سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم

بدان امید که روزی شود نشانه تو

شب از فسانه بروز آورند و این عجبست

که روز خود بشب آرم من از فسانه تو

هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش

که سوخت جان من از آه عاشقانه تو

 
 
 
سیف فرغانی

بسی نماند ز اشعار عاشقانهٔ تو

که شاه‌بیت سخن‌ها شود فسانهٔ تو

به بزم عشق ترشح کند چو آب حیات

زلال ذوق ز اشعار عاشقانهٔ تو

به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند

[...]

ادیب الممالک

سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم

ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو

گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی

برای حاجتی آمد درون خانه تو

حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه